من و تنهایی
|
||
چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:, :: 8:52 :: نويسنده : من جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکرد به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم لستر هم با زرنگی آرزو کرد دوتا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هرکدام ازاین سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به 10 به هرحال ازهر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... 1میلیارد و هفت میلیون و 63 هزارو 8٠آرزو بعد آرزوهایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیزکردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق میورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را رویهم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا...... پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفشها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!! )شل سیلور استاین نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ
![]() به وبلاگ من خوش آمدید ![]() ![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |